همسایه مون کفتر باز بود و همه همسایه ها از دستش ذله بودند باور نمیکنید همیشه خدا روی پشت بوم همه ما به اندازه یکی دو فرغون فضله کفتر ، سنگ ، چوب و لنگه کفش وجود داشت هر چی همسایه ها شکایت کرده بودن فایده نداشت. این کفتر باز اینقدر گستاخ بود که بعضی وقت ها لنگ ظهر گرمای تابستون یا در شب های سرد زمستون با کمال پر رویی زنگ میزد که میخواد بره روی پشت بوم کفترش را بگیرد! اسم این آقای کفتر باز صمد بود و بخاطر سوت های وحشتناکی که برای کفتراش میزد مشهور به صمد سوتی بود. بابام همیشه میگفت
ادامه در ادامه مطلب.....
شانس ما رو ببین همه همسایه هاشون دکتر و مهندس هست مال ما صمد سوتی هست... چندین نفر از همسایه ها بخاطر سوت های گوشخراش صمد سوتی خونه شون را از این محله مفت فروختن و از این محله فرار کردن و بعضی از همین همسایه ها روانی شده بودن خلاصه همه همسایه ها شاکی بودن اما پوستشون کلفت شده بود و مثل سیب زمینی دیگه هیچ حرفی نمیزدن آخه حق هم داشتن دیگه چیکار باید میکردن که نکرده بودن تازه همه جا پر شده بود که این پسره ناراحتی قلب داره و اگه کسی او را بزنه یا داد به سرش بزنه در جا میمیره... القصه در یکی از شب ها که هنوز شام نخورده بودیم صدای زنگ در بلند شد من رفتم ببینم کیه! برای صدمین بار کفتربازه بود گفتم بفرما فرمایش! صمد سوتی گفت شرمنده بهترین کفترم روی پشت بوم شماست و اگه اجازه بدید میخوام برم کفترم رو بگیرم! گفتم آره میدونم همیشه همین حرفو میزنید بهترین کفترم روی پشت بوم شماست!! صمد گفت پس چی من که کفتره ارزون ندارم اروزن ترین کفتر من قیمتش 50 هزارتومان هست! گفتم آره جون خودت تو اگه پول داشتی اذیت و آزار همسایه ها نمیدادی میرفتی زن میگرفتی یا یه کار آبرومند راه می انداختی! صمد گفت پسرجان کفترای من مثل بچه هام هستن آخه کسی میره بچه هاش بفروشه! بعد با شوخی و خنده گفت حالا بی زحمت این همه ادای معلمها رو در نیار برو از بابات اجازه بگیر تا برم بالا پشت بوم آخه این کفتره دو سه میلیون قیمتش هست! گفتم آره جون خودت سپس در کوچه را بستم و رفتم تا از بابام اجازه بگیرم وقتی کنار حوض وسط حیاط رسیدم بابام داشت با عجله و به سرعت میرفت بطرف مستراح! او همینطور که میدوید گفت کی بود؟ گفتم باز این پسره کفتر بازه هست میخواد بره پشت بالا پشت بوم کفتراش و بگیره! بابام تا اسم این پسره رو شنید ایستاد و گفت صمد سوتی! گفتم آره بابام محکم بر روی دستش زد و گفت بر پدر هرچی مردم آزاره لعنت آخه این پدرسوخته نمیگه این وقت شب اگه از روی پشت بوم افتاد و سقط شد چه کسی باید جواب ننه جادوگرش بده! گفتم او که این چیزا حالیش نیست فقط بلده بگه این کفترش دو سه میلیون می ارزه! بابام سپس فکری کرد و گفت تو برو این پدرسوخته را ببر داخل اتاق بعد بهش بگو بشین تا کلید بالا پله ها را پیدا کنیم باید امشب او رو یه گوشمالی بدم تا دیگه راه خونه ما برای همیشه فراموش کنه! من با ترس و نگرانی گفتم بابا یه وقت او را کتک نزنی آخه میگن قلب این پسره از این قلب مصنوعی ها هست ... بابام گفت نترس میخوام یه خورده نصیحتش کنم در ضمن مگه شهر هرته که هم مزاحم بشن هم برن شکایت کنن! حالا زود باش برو کاری که گفتم انجام بده، بابام سپس با عجله از همون راهی که اومده بود برگشت من با خنده گفتم یعنی چی اینکه از زور فشار داشت بطرف مستراح میدوید چطور شد که مستراحو فراموش کرد!
همینطور که بابام گفته بود صمد سوتی رو بردم داخل اتاق و بهش گفتم چند لحظه صبر کن تا کلید در بالا پشت بوم را پیدا کنیم. صمد با شوخی و خنده میگفت بابا احتیاجی به کلید نیست من با سه سوت از روی دیوارتون میپریدم بالای پشت بوم آخه این سوسول بازی ها چیه! من گفتم اگه بالای دیوار بیفتی دست و پات بشکنه کی جواب ننه ات میده! صمد گفت ننه من عارش میشه بیاد ازتون شکایت کنه ما از اوناش نیستیم پس شما هنوز صمد سوتی رو نشناختین! در همین حالا داداشم با یک سینی چایی وارد شد و شروع به تعارف کرد! صمد سوتی در حالی که داشت یکی از استکانهای چایی رو بر میداشت گفت از بس این کفتره خوش قدم هست باورتون نمیشه 5 سال هست که من این کفتره رو دارم از تمام دنیا بیشتر دوستش دارم تمام کفترهام یه ور این کفتره هم یه ور اگر کسی جرات کنه روی این کفتره قیمت بذاره حسابش با کرام الکاتبین هست تا حالا صد تا از کفتربازهای حرفه ای مال مشهد اومدن این کفتره رو بخرن بهشون ندادم یکیشون یه سواری پیکان جوانان مثل عروس گذاشت دم در کوچه مون گفت بیا صمدآقا این سوئیچ مال تو این کفتره مال من بهش گفتم زبونت دندون بگیر حیف که مهمونی وگرنه از خونه مون مینداختم بیرون ... صمد سپس یکی از قندها رو از قندون برداشت و به من و داداشم گفت به این قند قسم که یکی از جوجه هاشو مفت گذاشتم روی داشبورد پیکانش گفتم بیا تا دست خالی نری مشهد... در همین حال بابام در چهارچوب در اتاق ایستاد و گفت تو که بقول خودت این همه لوطی و دست و دلبازی پس چرا اینوقت شب مزاحم ما شدی! غیره از اینه که دروغ میگی! صمد در حالی که داشت قند رو می زد داخل چایی گفت به این قند که نمک نداره قسم این کفتر مال ننم هست! من و داداشم با شنیدن این حرف خنده مون گرفت و پخی زدیم به زیر خنده! صمد سوتی فکر کرد که ما داریم میگیم که او دروغ میگه بنابراین گفت بخدا قسم اصل این کفتر مال دایی خدا بیامرزم هست روی همین اصل ننه م عاشق این کفتر هست و براش عزیزه ... سپس او شروع کرد به تعریف کردن از این کفتر و از خوبی های دایی خدا بیامرزش ... پدرم از کنار چهارچوب در حرکت کرد بطرف صمد و در حالی که داشت در کنار صمد می نشست متاسفانه هنوز درست ننشسته بود که تلنگش در رفت و زرت گوزید وای چه افتضاحی شد اونم زمانی که صمد داشت از دو تا از عزیزترین چیزهای زندگیش تعریف میکرد من و داداشم خنده مون گرفته بود اما محکم خودمونو گرفته بودیم صمد اصلا به روی خودش نیاورد و زود قصه اش را تموم کرد و گفت من میرم خونه آخه این کفتره آمریکا هم ولش کنی بر میگرده ... فقط شما بی زحمت با یک لنگه کفش یا یه سنگ او را بپرونید! و از جایش بلند شد او در حالی که بطرف در میرفت رو به پدرم کرد و گفت شرمنده مزاحم شدیم شما هم یه وقت بیکار بودید تشریف بیارید خونه تا با هم یه استکان چایی بخوریم یا لبی تر کنیم! پدرم که تازه نشسته بود با بلند شدن صمد یه هو مجبور شد که بلند شه که متاسفانه در حال بلند شدن ناگهان بدتر از قبل زرت گوزید! باور کنید گوز دومی از اولی بلندتر بود این بار من و داداشم زدیم به زیر خنده ... صمد سوتی باز سعی کرد که خودشو به اون را بزنه و مثل برق کفشاش رو برداشت و الفرار ... من و داداشم از شدت خنده غش کرده بودیم و در کف اتاق داشتیم غلت میزدیم پدرم در حالی که داشت کمربند شلوارش باز میکرد گفت کیف کردین چطوری ادبش کردم! آخه این مادرجنده دروغگو نه قابل زدن هست نه قابل شکایت کردن بقول همسایه ها قلبش هم که از حلبی هست نه تذکر سرش میشه نه روز و شب حالیش میشه نه میره زن بگیره نه پدر داره نه دایی داره که ازشون شکایت کنیم خلاصه که هر جوری نقشه میکشیدم جواب نمیداد تا اینکه امشب همه چیز به موقع بود و حالا خواهید دید که دیگه محاله این پدرسوخته در خونه ما رو بزنه میگید نه از فردا دقت کنید! بعد پدرم جلدی دوید بطرف مستراح.... و ما همچنان از خنده غش کرده بودیم ...
شش ماه بعد صمد سوتی همه کفتراشو به کفتربازهای مشهدی فروخت فقط همون کفترش که یادگار دایی خدا بیامرزش بود را نگه داشت و از همه عجیب تر دختر یکی از داروخانه چی های شهرمون را عقد کرد و چه جشن عروسی قشنگی هم گرفت راستش بچه های محل هم برایش سنگ تموم گذاشتن و عروسی اش را حسابی گرم کردن ... پدرم چون صدای خیلی خوبی داره در اونشب چندتا از ترانه های معین را خواند از جمله :
کفتر کاکل به سر های های
این خبر از من ببر های های
بگو به یارم که دوستش دارم ...