
یه پشه اومده بود تو اتاقم
اومدم بزنم تو سرش تا صدا سگ بدهتا منو دید گریه اش گرفتبهم گفت این رسم مهمون نوازی نیستمن 6 ماه نبودم فکر کردم دم در برام میخوای گاوی گوسقندی چیزی بکشیتوی بی معرفت حتی یه پارچه هم نصب نکردیدستاشو باز کرد و منو بغل کردگفت دلتنگت بودم رفیقبهش گفتم بیا یه خورده دم گوشم ویز ویز کن...اصلا صداش مثل لالایی دلنشین بودالانم چایی و شیرینی و آجیلشو خورده و تخت خوابیدهبیچاره حق داشت خسته راه بودفردا قراره از خاطرات 6 ماه گذشتش برام بگه...