طلسم (داستان طنز)

بدشانس

بقیه در ادامه مطلب...

نمی دانم اسمش را چه واژه و لغتی بگذارم، چشم زدن، بدشانسی، قدم نحس و شوم، هنوز هم خودم پی نبرده ام. سال سوم راهنمایی بودم که متوجه این موضوع شدم. روزی که به بغل دستی ام سرکلاس ریاضی گفتم: چه خودکار قشنگی داری! در همان لحظه از دستش افتاد و گویی که از دماوند افتاده باشد، تکه تکه شد.
در بازی فوتبال در هر تیمی که بازی می کردم، همیشه باخت از آن ما بود و جالبتر این که طرفدار هر تیمی بودم یا می باخت یا بازیکنانش به شدت مصدوم می شدند.
در خدمت سربازی دسته ای که من در آن بودم همیشه تنبیه می شد. بعد از خدمت آثار این موضوع وخیم تر شد.
در خیابان چند نفر ماشین هل می دادند. من به کمک آنها رفتم. تا دستم بدنه ماشین را لمس کرد، سمت شاگرد ماشین کاملاً در جوی آب افتاد و در زاویه 45 درجه قرار گرفت. حتی نزدیک بود که واژگون شود!
یک روز وقتی به خانه دایی ام رفتم، متوجه شدم که یخچال فریزر زیبا و گرا نقیمتی خریده است. گفتم: مبارک باشد. تا دوشاخه آن را به پریز برق زدند، دود آبی رنگی از پشت یخچال بلند شد و بوی سوختگی خانه را فرا گرفت. همه چپ چپ نگاهم می کردند، چون سوختن یخچال را از چشم من می دانستند. دایی ام در حالی که به زور جلوی عصبانیت خود را گرفته بود، به من نگاه غضبناک و خشنی کرد و گفت: هنوز اولین قسط رو پرداخت نکرده ام، یخچال ناکار شد. و یا روزی که به خانه عموی بزرگم رفتم، تا وارد شدم و بعد از سلام گفتم: زن عمو ناهار چی دارین؟ صدای ترکیدن زودپز روی اجاق گاز، که مانند انفجار بمب بود، همه را وحشت زده کرد. آشپزخانه با تمام وسایلش به کلی خسارت دیده بود. متوجه چرخیدن سر همه به طرف خودم شدم. زن عمویم کنترلش را از دست داد و درحالی که دست مرا گرفته بود و به بیرون از خانه هدایت می کرد، گفت: دیگه ناهار نداریم، شرّت رو کم کن!!
و یا این که یک روز وقتی از خانه خارج شدم، متوجه دوستم شدم که کاپوت ماشینش را نزدیک خانه ما بالا زده و با موتور آن ور می رفت. وقتی مرا دید پشت ماشین خودش را مخفی کرد. اهمیت ندادم و به طرفش رفتم. بعد ازتماشای موتور به او گفتم که موتور ایراد ندارد فقط سر باتری کثیف است. وقتی که کارش تمام شد با اضطراب و دلهره ماشین را روشن کرد. لحظه ای که صدای کارکردن روان و یکنواخت موتور را شنید، با خوشحالی و تعجب فریاد کشید: پسر، تو بالاخره طلسمو شکستی، دیگه قدمت نحس نیست! و به راه افتاد. هنوز چند متری را طی نکرده بود که صدای تق و توق موتور بلند و ماشین در جایش میخکوب شد. پیاده شد و در حالی که با هر دو دست بر سر خود می کوبید، به دنبال پیدا کردن سنگ بود که به طرف من پرتاب کند. به ناچار فرار کردم. موتور ماشین یاتاق زده بود و هزینه ای گزاف به او تحمیل شد.
از این گونه اتفاقات نحس و شوم صدها خاطره دارم که حتی یک رمان برای نوشتن آنها کم به نظر می رسد. دیگر به این نتیجه رسیده ام و یقین دارم که نه تنها برای جامعه مفید نیستم، بلکه مضر و خطرناکم. بعضی ها نامم را زلزله گذاشته اند وعده ای نیز ام الشرصدایم می کنند. شهره خاص و عام شده ام. تا از خانه بیرون می روم، کوچه و خیابان خلوت می شود. برایم ثابت شده است که برای حفظ آرامش و امنیت مردم بهتر است در خانه بمانم. اکنون چند ماه است که کاملاً در خانه تنها هستم.
گاه گاهی برای انجام کارهای ضروری، شبانه از خانه خارج می شوم.بعضی اوقات حتی از پنجره که بیرون را تماشا می کنم، باعث زمین خوردن افراد، یا افتادن وسایل از دستشان می شوم. دیگر به پنجره هم نزدیک نمی شوم. تلویزیون کهنه و سیاه و سفیدی در اتاق تمام اوقات مرا پر کرده است واغلب مشغول تماشای آن هستم. وقتی در سریا لها، عروسی یا نامزدی به هم می خورد، یا تصادفی رخ می دهد و یا در یک فیلم جنگی کسانی کشته می شوند، این سؤال به ذهنم می رسد که آیا فیلم همین طور درست شده، یا به خاطر تماشای من این اتفاقات روی می دهد. دیگر می ترسم کسی را تماشا کنم و با فردی حرف بزنم، حتی خانواده ام. ترسم از این است که خسارات مالی جایش را با صدمات جانی عوض کند. صبحانه، ناهار و شام را از لای در نیمه باز تحویل می گیرم و لیست چیزهایی را که لازم دارم روی کاغذ می نویسم و از زیردر به بیرون می فرستم.
این زندگی جدید من است و باید خودم را با آن وفق دهم. شاید روزی این طلسم شکسته شود و بتوانم با دنیای بیرون از اتاق دوباره ارتباط داشته باشم. الان شما که این مطالب را می خوانید، امیدوارم که برایتان حادثه بدی رخ ندهد !


تروخدا نظر بدین!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد