قصه ی عاشقی

روزی مجنون از روی سجاده شخصی‌ که در حال نماز بود عبور کرد, مرد نمازش را شکست و گفت: مردک من در حال راز و نیاز با خدای خویش بودم...!!

مجنون با لبخند گفت:

من عاشق دختری هستم و تو را ندیدم !

ولی تو عاشق خدایی و مرا دیدی... !!!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد