حموم رفتن حاج خانوم!!!!!


یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه (


بقیشو با عرض معذرت سانسور میکنم). تازه لباس هاش رو در آورده بود و میخواست آب بریزه رو سرش


 که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی 


براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده



بقیه در ادامه مطلب .........

دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و

 می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش میذاره ،


 باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست. بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت


 بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا.


 تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟


 حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل

کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون!!!


لطفا نظر بدین

نظرات 3 + ارسال نظر
mosi یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 20:56

vaaaaaaaaaaaaaaaaay pesar fekresho bokon...khoda shans bede

بهش فک نکن شب خواب بد میبینی

Fateme یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 21:43

جالب بود.ممنون.نبینم عصبانی بشیا چشم نظر هم میدیم.

نه بابا فقط محض به جوش آوردن خون افراد برای بالا رفتن تعداد نظرات بود

[ بدون نام ] یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 22:56

به به خوش به حال حسن آقا عجب چشم روشنی گرفته میگن تا3 نشه بازی نشه.

بله ولی زیاد فک نکنید همش داستانه و از قوه ی تخیل انسان ترشح شده پس بیخیالش (درست گفتم؟)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد