یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.
این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات
مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما
آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی
برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : بقیه در ادامه مطلب...
جریانات رختخوابی اصولاً از جذابترین موضوعات در زندگیه بشریه.
یک جورایی هم در دنیا اینطوری شده که اصولاً آقایون باید دنبال این مسائل بدوبدو کنن و خانمها هم ازش به عنوان اسلحهای مرگبار علیه آقایون استفادهکنن.
به هر حال این جریان واقعیتیه که هر روز در کنار هر آدمی اتفاق میافته. این داستان پایین رو از جایی خوندم و خیلی خندیدم گفتم ترجمه کنم شما هم بخونین.
البته که انگلیسیش خندادار تره ولیبه هر حالا این ورژن هم مطلب و میرسونه. فقط به خانمها بر نخوره خواهشاً.
قصد فقط خندهاست و چیزی توی این داستان قرار نیست ثابت بشه و تنها بخشیش که به آقایون حال میده اینه که مثل اون قسمتهای تام و جری میمونه که تام برنده میشد نه جری !!!و اما داستان:
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و
تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند.
دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند.
چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را
زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند
و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام
زود تر به خواسته هایش می رسد.
به ادامه مطلب بروید...
ادامه مطلب ...این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!))
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس
چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و
بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از
شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من
می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم. من
تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما درباره نیروی اراده
درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود!
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالیکه خانمش هر روز در
خانه بود.او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد.بنابر این
دعا کرد :خدای عزیز :من هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در
حالیکه خانمم فقط در خانه می ماندمن می خواهم او بداند برای من چه می گذرد؟
بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه
باشیم.خداوند با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورد کرد .
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...زن فرانسوی گفت:
بقیه در ادامه مطلب...
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بقیه در ادامه مطلب...
زنجیر محبت
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. |
در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
بقیه در ادامه مطلب...
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش
بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى
میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...در لوس آنجلس آمریکا، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچهدار نمیشد. او نذر کرد که اگر
بچهدار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او
بچهدار شد!
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهی.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...داستانک فوق العاده جالب پیشنهاد میکنم حتما تا انتها بخوانید.
یک انگلیسی ؛ یک آمریکایی و یک ایرانی مردند و همگی رفتند جهنم
فرد انگلیسی گفت: دلم برای انگلیس تنگ شده
می خواهم با انگلستان تماس بگیرم و ببنیم بعضی افراد آنجا چه کار می کنند
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.
بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن.
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...چهار دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند
.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به این صورت که سر و روشون رو کثیف و کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند
.
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یکراست به پیش استاد رفتند
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...توی اتاق رختکن کلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن.
مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت
بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن …
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...داستان طنز شرط بندی
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!
بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...داستان خنده دار زن و شوهر
حاج آقا(قاضی): خودتونو کامل معرفی کنید…
- شوهر: کاظم! برو بچ بهم میگن کاظم لب شتری! دیلپم ردی! ۲۳ ساله!
- زن : نازیلا! لیسانس هنرهای تجسمی از دانشکده سیکتیروارد فرانسه! ۲۰ ساله!
– حاج آقا : چه جوری با هم آشنا شدید؟
- شوهر : عرضم به حضور اَ نورت حاجی! ایشون مارو پسند کردن! مام دیدیم دختر خوبیه گرفتیمش!!!
- زن: حاج آقا می بینین چه بی چشمو روئه! حاج آقا تازه سابقه دارم هست!
- شوهر: حاجی چرت میگه! من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بی گناهیه کامل!
– حاج آقا : جرمت چی بود؟
بقیه در ادامه مطلب...
بقیه در ادامه مطلب...
فوتبال در بهشت
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بقیه در ادامه مطلب...